یه شب آهنگی که دوس داشتو هی گوش کرد،تو دفتر خاطراتش یه چیز نوشت؛وسیله هاشو جمع کرد،زیاد چیزی نبود؛یه کوله پشتی شد،بیشتر عکسای آدمایی که دوسشون داشت.چندتا نوشته و کتاب و دفترچه و خودکار و دوربین.
صبحش رفت.
تو دفتر خاطراتش نوشته بود:
من یه نقطه م، نقطهای که بودنش فایده نداره،اما با رفتنش خط میشه، خطی که میتونه به یه خط دیگه بخوره و ازش بگذره،یا میتونه بخوره به یه خط و بشکنه،در امتداد اون تا ابد امتداد پیدا کنه.میتونه فقط یه خط باشه، به سادگی یه خط از یه کتاب بدون نوشته. اما هیچ کدوم اینا مهم نیس،مهم اینه که یه خط میتونه تا بینهایت بره. میتونه رفتن و نرسیدن رو زندگی کنه….
صبحش وقتی خورشید داشت طلوع میکرد رفت، یه نقطه بود، اما هرچی دورتر میشد، نقطه کوچیک تری میشد….یه نقطه روی خورشید.