وقتی اسم بم میاد، توی مشامم عطر خونهی مادربزرگ و شکوفه های بهار نارنح میپیچه، که بوش همیشه آدم و مست میکرد. یاد بازار قدیمیش میافتم و نون محلی، که تو تنور با دست زنا پخته میشد.یاد پاساژی که خیلی بیربط با فضای سنتی بم ساخته شده بود.تنها اتوبوس و سینمای شهر، مردمی که با یه لهجهی شیرین با آدم صحبت میکردن.یاد آبگوشت امام حسینی، که هیچ وقت دوسش نداشتم، یاد درختای نخل، سبزی خونگی، جوبای کوچولوی پای نحل ها. ارگ قدیم، که عاشقش بودم، عاشق پارک کوچولویی که جلوش بود و تاب بازی توش خیلی مزه میداد.یاد خودم، که بم برام یه تجربه تازه بود و یه دنیا شادی. بوی بهارنارنج هنوز توی مشاممه ….
دیگه این جا نیستم….
5 دی