در حال خوردن سوپ پیاز آبکی، در حالی که پشت پنجره خانهام در برلین نشستهام، این متن را مینویسم. بعید میدانم دیگر حتی یک نفر اینجا را بخواند، که بد هم نیست، بد نیست که گاهی آدم سر در چاه کند و فریاد بزند.
شگفت انگیز نیست که تصمیماتی که خودمان آنها را انتخاب میکنیم در نهایت ممکن است مارا به جایی ببرد که هرگز فکرش را نمیکردهایم؟ از همان یازده سال پیش که این وبلاگ را ساختهام، هزار و یک راه رفتهام، بسیار تصمیمات مهم و کم اهمیت گرفتهام. روزهای زیادی به تلاش و روزهای زیادی به بطالت گذراندهام، اما هرگز، هرگز فکر نمیکردم یک ظهر ۲۶ شهریور پشت پنجرهای بنشینم که هوا گویی ۲۶ آبان است و آبکیترین سوپ جهان را سر بکشم.
امروز در آستانه بیست و هفت ساله شدن و پا گذاشتن به بیست و هشت سالگی، حس میکنم هنوز چنان که باید قد نکشیدهام. به نظرم دشوارترین بخش زندگی، همین بخش اولویت دادن به موضوعات است. گاهی چنان غرق در رویا و تصورات خودم بودهام (و همچنان هستم ) که فراموش کردهام زندگی واقعی آن چیزی است که من در واقعیت میسازم نه در رویاهایم. هرچند که اکنون من رویای چندین سالهام را زندگی میکنم، اما از خودم میپرسم، آیا حقیقتا برای ادامه راه آمادهای؟ یا همیشه به رسیدن فکر کردهای؟ به رویاها، به رویای عصر پاییزی خیابان ولیعصر رو به روی پارک ملت، رویای عصر پاییزی دانشگاه، یا آن سیزده بدر بچگی در حیاط، کنار پیکان قدیمی پدر، با مادر که به خودش رسیده و آرایش کرده(راستی چندسال است که او را دیگر اینطور ندیدهام؟) حقیقتا که دنیای رویاها، دنیای جذابتری بوده و هست. همیشه در رویاهایم خودم را خوب دیدهام، جذاب، باهوش، پرتلاش، مهربان. اما برای تبدیل شدن واقعی به آن دختر، تلاش بیشتری لازم بود. لازم بود که خودم را باور کنم، خودم را واقعا چنین ببینم، بعد از آن دیگر لازم نبود رویا ببافم، لازم نبود سعی کنم آن را به دیگران القا کنم.
اما من همیشه از رویاها لذت میبرم… از تصور خودم درون قصهی زندگی لذت میبرم. هر گام جدیدی را یک خط جدید میبینم که به داستان زندگی آن دختر اضافه شد، گویی که قرار است بعداً کسی آن را بخواند. اما همهی ما میدانیم که چنین نیست، حتی داستان زندگی آدمهای مشهور هم برای کسی جذاب نیست. ما کارگردان، نویسنده و بازیگر زندگی خودمان هستیم، و من از اینکه کارگردان خوبی باشم لذت میبرم، دوست دارم یک فیلم پرفروش بسازم، از آن فیلمها که سر زبان بیفتد.
اما امروز میدانم برای اینکه حقیقتا حس خوشبختی کنم نیاز نیست سناریوی فیلم پرفروش را زندگی کنم، باید واقعی باشم، باید واقعیت را درک کنم. باید فکر کنم به عاقبت، باید مصلحتاندیشتر و واقعبینتر بود. باید گامی برداشت که گام بعدی در پی داشته باشد…