همیشه فکر می‌کردم که رفتن از ایران، سخت‌ترین کار دنیا خواهد بود، و واقعا همینطور بوده و است.. اما فکر نمی‌کردم هرروز عصبانی و عصبانی‌تر باشم. گمان می‌کردم ایران را با تصاویر رنگارنگ خوش ترک خواهم کرد، اما شبیه کسی شده‌ام که از یک رابطه طولانی مدت بیرون آمده و حالا که درگیر فرد مقابل نیست بهتر می‌تواند ببیند که چرا و چطور این رابطه به ضررش بود. دلم برای ایران تنگ شده، و عصبانیم. عصبانی که با ما مهربان‌تر نبوده و نیست. مهاجرت، عجیب‌ترین کار دنیاست. زندگی در این گوشه از دنیا رنگ دیگری دارد، اما به قول سایه هرچه اینجا می‌بینم، دیوار است….

هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است. اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

در حال خوردن سوپ پیاز آبکی، در حالی که پشت پنجره خانه‌ام در برلین نشسته‌ام، این متن را می‌نویسم. بعید می‌دانم دیگر حتی یک نفر اینجا را بخواند، که بد هم نیست، بد نیست که گاهی آدم سر در چاه کند و فریاد بزند.

شگفت انگیز نیست که تصمیماتی که خودمان آن‌ها را انتخاب می‌کنیم در نهایت ممکن است مارا به جایی ببرد که هرگز فکرش را نمی‌کرده‌ایم؟ از همان یازده سال پیش که این وبلاگ را ساخته‌ام، هزار و یک راه رفته‌ام، بسیار تصمیمات مهم و کم اهمیت گرفته‌ام. روزهای زیادی به تلاش و روزهای زیادی به بطالت گذرانده‌ام، اما هرگز، هرگز فکر نمی‌کردم یک ظهر ۲۶ شهریور پشت پنجره‌ای بنشینم که هوا گویی ۲۶ آبان است و آبکی‌ترین سوپ جهان را سر بکشم.

امروز در آستانه بیست و هفت ساله شدن و پا گذاشتن به بیست و هشت سالگی، حس می‌کنم هنوز چنان که باید قد نکشیده‌ام. به نظرم دشوارترین بخش زندگی، همین بخش اولویت دادن به موضوعات است. گاهی چنان غرق در رویا و تصورات خودم بوده‌ام (و همچنان هستم ) که فراموش کرده‌ام زندگی واقعی آن چیزی است که من در واقعیت می‌سازم نه در رویاهایم. هرچند که اکنون من رویای چندین ساله‌ام را زندگی می‌کنم، اما از خودم می‌پرسم، آیا حقیقتا برای ادامه راه آماده‌ای؟ یا همیشه به رسیدن‌ فکر کرده‌ای؟ به رویاها، به رویای عصر پاییزی خیابان ولیعصر رو به روی پارک ملت، رویای عصر پاییزی دانشگاه، یا آن سیزده بدر بچگی در حیاط، کنار پیکان قدیمی پدر، با مادر که به خودش رسیده و آرایش کرده(راستی چندسال است که او را دیگر اینطور ندیده‌ام؟) حقیقتا که دنیای رویاها، دنیای جذابتری بوده و هست. همیشه در رویاهایم خودم را خوب دیده‌ام، جذاب، باهوش، پرتلاش، مهربان. اما برای تبدیل شدن واقعی به آن دختر، تلاش بیشتری لازم بود. لازم بود که خودم را باور کنم، خودم را واقعا چنین ببینم، بعد از آن دیگر لازم نبود رویا ببافم، لازم نبود سعی کنم آن را به دیگران القا کنم.

اما من همیشه از رویاها لذت می‌برم… از تصور خودم درون قصه‌ی زندگی لذت می‌برم. هر گام جدیدی را یک خط جدید می‌بینم که به داستان زندگی آن دختر اضافه شد، گویی که قرار است بعداً کسی آن را بخواند. اما همه‌ی ما می‌دانیم که چنین نیست، حتی داستان زندگی آدم‌های مشهور هم برای کسی جذاب نیست. ما کارگردان، نویسنده و بازیگر زندگی خودمان هستیم، و من از اینکه کارگردان خوبی باشم لذت می‌برم، دوست دارم یک فیلم پرفروش بسازم، از آن فیلم‌ها که سر زبان بیفتد.

اما امروز می‌دانم برای اینکه حقیقتا حس خوشبختی کنم نیاز نیست سناریوی فیلم پرفروش را زندگی کنم، باید واقعی باشم، باید واقعیت را درک کنم. باید فکر کنم به عاقبت، باید مصلحت‌اندیش‌تر و واقع‌بین‌تر بود. باید گامی برداشت که گام بعدی در پی داشته باشد…

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

یک روز….

نذر کرده ام
يک روزي که خوشحال تر بودم
بيايم و بنويسم که
زندگي را بايد با لذت خورد
که ضربه هاي روي سر را بايد آرام بوسيد
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

يک روزي که خوشحال تر بودم
مي آيم و مي نويسم که
اين نيز بگذرد
مثل هميشه که همه چيز گذشته است و
آب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است

يک روزي که خوشحال تر بودم
يک نقاشي از پاييز ميگذارم , که يادم بيايد زمستان تنها فصل زندگي نيست
زندگي پاييز هم مي شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر

يک روزي که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا مي کنم
تا روزهايي مثل حالا
که خستگي و ناتواني لاي دست و پايم پيچيده است
بخوانمشان
و يادم بيايد که
هيچ بهار و پاييزي بي زمستان مزه نمي دهد
و
هيچ آسياب آرامي بي طوفان

مهدي اخون ثالث

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

دلم میخواد یه روز صبح تو خونه یه حبه قند بیدار شم! یه خونه تر و تمیز ولی با سیستم قدیمی! دیوارای کاهگلی، یه حوض تر و تمیز آبی، یه پنکه سقفی توی راهرو ها، چراغای نفتی…
همه جارو چراغونی کنیم، به پنکه سقفی کاغذرنگی ببندیم…یه موسیقی لایت بذاریم تو خونه پخش شه…
تو حیاطش پر درخت میوه باشه،یه تاب کوچولو بین درختا باشه، که بعضی وقتا بشه روش نشست و دست به گلا و درختا زد…
همیشه به خودم میگم اگه پولدار شم یکی ازین خونه‌ها میخرم.یه جا که رنگا زنده باشن، که آرامش باشه..روی اون تاب بشینم کتاب بگیرم دستمو بخونم…یه نسیم خنکی هم بیاد انگار که آخر تابستون اول پاییزه.به هیچی فکر نکنم. جز اون کتابه و جز منظره هایی که میشه بهشون خیره شد و سیر نشد…بعد دیگه هیچی نمیخوام
حداقل یه چند مدت چیزی نمیخوام!

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من….

 

این تیکه تو و من تو گوشم میپیچه. انعکاسشو توی سرم میشنوم. به همه حقیقتایی که تو سکوت گم شدن فکر می‌کنم…..

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

بعضی آدما فکر میکنن همه چی آفریده شده تا در خدمتشون باشه، فکر میکنن خودشون مرکز جهانن و دیگه هیچ کس و هیچ چیز به غیر از اونا مهم نیست…

نمیدونم چی میشه اگه گاهی رعایت بقیه رو بکنیم، ملاحظه شونو بکنیم، گاهی بهشون کمک کنیم. واقعا چی ازمون کم میشه؟ 

کاش میدونستیم هر روز ممکنه نوبت ما شه که احتیاج داشته باشیم یکی باهامون ملایم باشه و کمکمون کنه. کاش میفهمیدیم این آدمایی که دور و برمونن یه سری وسیله نیسن، آدمایی هستن که عمقشون گاهی خیلی زیاده…

امروز که تو نمازخونه دانشگاه خوابیده بودم و ملت میومدن بی ملاحظه سر و صدا میکردن(در حالی که خیلی ها خواب بودن) و حتی میومدن میخوردن به آدم بدون اینکه براشون مهم باشه حداقل معذرت خواهی کنن، اینا میومد تو ذهنم. گاهی وقتا که تو مترو جا هست برای نشستن یا ایستادن اما آدما برای راحتی خودشون به کسی جا نمیدن هم این میاد تو ذهنم

انگار که همه با هم سرجنگ دارن…

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

داشتم فکر می‌کردم اینجا رو چرا می‌نوشتم همیشه؟
هرکس به یه دلیلی وبلاگ داره. اما برای من وبلاگ داشتن معنیش زدن حرفایی بود که گوشی برای شنیدنشون توی آدم‌های غیرمجازی دور و برم پیدا نمی‌کردم. گاهی حرفام رو کسی درک نمی‌کرد، گاهی نمی‌خواستم بقیه رو وارد یه بخش‌هایی از زندگیم کنم و …
نمیدونم چی شد که دیگه این نیازو حس نکردم، یعنی فکر کنم به کسی که واقعی باشه احتیاج داشتم…
این روزا دوباره این حس‌ها میاد که کسی نیست که درک کنه، که بشه هرچیزی رو بهش گفت.
این روزا فهمیدم باید بازی کرد گاهی برای آدم‌ها تا جذاب باشی.
چند روز پیش یکی بهم گفت آخر با این اخلاق گهت تنها میمونی.دوست داشتم تو چشمش نگاه کنم بگم من الانم تنهام. اگه نبودم تو شوخی-جدی تهدیدم نمیکردی که تنها میمونم.
یه حس غریبگی ای می‌کنم این روزا دوباره. باورم نمیشه این همه سعی برای دور نبودن بازم داره خنثی میشه… ولی این باور نشدنه با حس بد نیست.فقط تعجبه
همون جاها بود یه دوست دیگه م اول یه کتابو خوند که نوشته بود : «تقدیم به فلانی که بلد نبود نقش بازی کنه»
بعد نمی‌دونست که این فحشه یا تعریف.
به نظر من نه فحشه نه تعریف. بدبختیه! آدم اگه نتونه نقش بازی کنه بدبخته. تنها میمونه و محکوم میشه به خیلی چیزا…
البته نتونستن با نخواستن دوتا بحثه جداست.به نظرم نخواستن اینکه نقش بازی کنی جالبه…
خدارو شکر دوست کم ندارم. اما گاهی حس غریبگیم زیاد میشه…
خلاصه که این روزا هی بیشتر درک میکنم این بیتو:
با صدهزار مردم تنهایی، بی صدهزار مردم تنهایی…
واسه همین نیاز به نوشتن اینجارو دوباره تو خودم میبینم….

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

من این روزا فهمیدم دو راه برای زندگی کردن هست، زندگی کردن و عادت…
میشه زندگی کرد و دونست که چی به چیه؛ کدوم راه درسته و برای چی داری میری توش، چه چیزی رو میخواستی و چه چیزایی رو به دست اوردی. میشه مسیر برات یه راه شفاف باشه که با قدمای محکم توش راه بری…
میشه عادت کرد به بودن،عادت کرد به عادی بودن.به این که دیگه هیچ وقت رویایی نیست و محقق نخواهد شد. به اینکه روز بری بیرون شب بیای خونه پای کامپیوتر باشی، منتظر باشی اتفاقای مختلف برات بیفتن، تصادفا پیش بیان، نه به آینده فکر کنی نه به گذشته، ادامه بدی فقط، بی اینکه بدونی چجور و چرا…
این روزا فهمیدم زندگی اکثر ما این دومیه ست، خیلی شدیدتر از چیزی که فکر میکردم ما عادت میکنیم و عادی میشیم.انگار که سناریوی زندگی رو اینجور نوشته بودن و ما فقط بازیش میکنیم، فقط یه روزی فکر می کردیم فرق داریم و اسیر نمیشیم.اما میشیم دیر یا زود….

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

دکتر (رضا کیانیان)- من فکر می‌کردم نسل ما بی اعتقاده ولی شماها دست مارو از پشت بستین
دختر(بهناز جعفری) – دکتر جون شما وقتی همسن ما بودین آینده داشتین، ما نه آینده داریم نه امید! مثه این که خونه‌تو روی آب ساخته باشی، ما فقط یاد گرفتیم شناگرای خوبی باشیم…
دکتر (کیانیان)- نه همه تون! من الان از یه جا میام که هف هش تا جوون غرق شده دیدم
دختر(جعفری) – پیش میاد دکتر، جنگه…

vlcsnap-2013-08-10-14h53m21s187

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده

دور هم نشستیم و درباره اینکه این ماه رمضون چجوری تابستونمونو به هدر داد صحبت می‌کنیم،راجع به اینکه «ماه عسل» اعصابمونو خورد می‌کنه و این که اساسا این کار عوام فریبی هست یا نه؟
بعد بحث نمی‌دونم از کجا و چجوری می‌کشه به این که هیچ کدوم نمی‌دونیم از زندگی چی می‌خوایم.شاید ازون جا که دیگه نمی‌تونیم مثه قبل باشیم، ازونجا که ته ذهنمون درگیره یا شاید چون چیزی نداریم بگیم. ولی بحث می‌کشه به اینجا که چرا فلانی آدم موفقیه؟ بعد دوستم میگه تو نمی‌تونی قضاوت کنی اون موفقه یا نه، هرکسی خودش می‌فهمه، بعد همو تیکه پاره می‌کنیم که به هم بگیم اون خوشبختی و خوشحالیه که هرکس خودش می‌فهمه، موفقیت یه سری فاکتورا داره و …. لعنتی همیشه بحثمون توی این تیکه پاره کردنا می‌مونه،اونجا که می‌فهمیم زبون همو نمی‌فهمیم،اونجا که به من میگن تو می‌خوای بگی خیلی می‌فهمی!
رفته بودیم تئاتر، با یکی دیگه از دوستام. بعد حرفای عادی دوباره رسیدیم به این که واقعا چی می‌خوایم تو این زندگی لعنتی؟ هیچ تصویری از آینده نیست! حالا هرکس یه جور، یکی تو راهی که می‌خواد نیست، یکی نمی‌دونه اصلا چی می‌خواد…
هیچ نمی‌فهمم ما دهه هفتادیا (که انقدر از طرف بقیه متهمیم به سطحی بودن توی همه جنبه های زندگیمون) کی و چه جوری به اینجا رسیدیم؟ وقتی میشینیم پا حرف هم، انگار که با یه ملوانی که چندسال تو دریا سفر کرده و کشورای مختلفو دیده و حالا میگه آسمون همه جا یه رنگه حرف می‌زنیم. نمی‌دونم چه جوریه اما ما حتی دیگه امریکن دریم دهه ۶۰ای هارو هم نداریم، خارج رفتن برامون یه چیز خوبه، اما نه اون قدر که براش به آب و آتیش بزنیم.
اون روزا که تازه ۲۰ سالم شده بود خاله‌م می‌گفت آدم وقتی ۲۰ سالشه می‌خواد دنیا رو تغییر بده. من یادم نیست ما کی می‌خواستیم دنیا رو تغییر بدیم؟
یه موقع فکر می‌کردم نسل جوون ما دچار این سندرمه که فاز دپ برداره، کاری نکنه و فقط ناله کنه که آه از زمین و زمان…ولی گاهی می‌ترسم نکنه ما داریم جدی جدی به بن بست می‌رسیم…
واقعا نمی‌دونم چطوری تونستیم تو ۲۰ سال به این جاها برسیم، نمی‌خوام بگم چرا و چه جوری چون من نمی‌تونم بگم، شاید چون جنگ نبود که بهمون بگه آدم باید با سختیا بسازه، یا به مرگ نگرفتنمون که به تب راضی شیم( که انصافا خیلی وقتا گرفتن)… ولی ما همونطوری که گوشی و اینترنت و ماهواره و سریالای خارجی زود رسید بهمون، این حس پوچی ام خیلی زود رسید بهمون.

فرستاده‌شده در دسته‌بندی نشده